آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم...

یارفیق من لا رفیق له

آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم...

یارفیق من لا رفیق له

آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم...

"بنام آنکه هستی را آفرید وهدایت را راه گشای بشرقرار داد،وبرای این هدایت وطریقت رهبرانی برگزیدتا ما،انسانها از آدم تا خاتم(ص) بتوانیم درمسیرحرکت انسانی والهی راه را از بیراهه دربیابیم"

"راه فردا که در پیش داریم راه نرفته ی ماست، آن را درست بپیماییم "

آخرین نظرات

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

شب اول قبر آیت‌‌الله شیخ مرتضی حائری قدس سرّه، برایش نماز لیلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازی که در بین مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم یک سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم،. چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!

پرسیدم: آقای حائری، اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌ای دور صحبت کند شروع کرد به تعریف کردن... وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.

  • سام دادرس

بیست وشش سال با مرتضی زندگی کردم توی این مدت نیم ساعت هم بدون وضو نبود همیشه تاکید می کرد که با وضو باشید استاد طی نامه ای به فرزندش نوشت: حتی امکان روزی یک حزب قران بخوان ثوابش هم هدیه کن به روح پیامبر اکرم (ص) چون موجب برکت عمر و موفقیت  می شود


خاطره ای از استاد شهید مرتضی مطهری   منبع : کتاب جلوه های معلمی استاد مطهری

  • سام دادرس

وقتی با قطار عازم جبهه بودم، در عالم رویا دو نفر را دیدم که یکی از آنان لباس فرم (سپاه) پوشیده بود و دیگری به من اشاره کرد و گفت: آن آقا، امام حسین (ع) است که با لباس سپاه ایستاده! از خواب بیدرا شدم. به عظمت این لباس پی بردم و با خود عهد کردم تا زمانی که بنده ای خالص نشده ام لباس سپاه را نپوشم. امیدوارم زمانی لباس سپاه را به تن کنم که بنده ای صالح و مجاهدیی خالص باشم…
پاسدار شهید «حسین میوه چی» از بچه های مخلص مخابرات لشکر علی بن ابی طالب (ع) بود. نظم و اخلاص از خصوصیت بارز او بود که بال در بال تا هنگام شهادت وی را همراهی کردند.با این که عضو رسمی سپاه بود او را با لباس فرم ندیدم حتی در آن روز که اخلاصش پر زد و او را به کوی شهادت رساند.



منبع: کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص۱۰۰

  • سام دادرس

هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود.مثل همیشه پدر رو مجبور به بستن مغازه کرد. می گفت: کار کردن وقت نماز برکت نداره، بریم مسجد، بعد که برگشتیم خودم همه کارها رو می کنم. اینطوری پولی که در می آوردید دیگه شبهه نداره،آدم رو هم به یه جایی می رسونه...


خاطره ای از زندگی شهید عطاءالله اکبری    منبع: کتاب دریادلان 2

  • سام دادرس

ازساختمان عملیات اومدیم بیرون راننده منتظرما بود اماعباس بهش گفت :«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هاروبرسون» دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده می شد عباس گفت :«بریم طرف دسته عزادار» به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ، پشت سرمن نشسته بود روی زمین داشت پوتین ها وجورابهاش رو درمی آورد ، بند پوتین هاش روبه هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش و شد حرّامام حسین.
رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن ؛ جمعیت هم سینه زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه ، تا اون روزفرمانده پایگاهی رواین طور ندیده بودم عزاداری کنه، پای برهنه بین سربازان وپرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش....

[ خاطره ای از امیر خلبان شهید عباس بابای به نقل از سرهنگ خلبان فضل الله نیا ، کتاب علمدار آسمان نوشته محمد علی صمدی،ص49]

  • سام دادرس

برادر رزمنده سلام،من یک دانش آموز دبستانی هستم.خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم.
با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم.قیمت هرکدام از کمپوت ها رو پرسیدم.اما قیمت آنها خیلی گران بود.حتی کمپوت گلابی که قیمتش 25تومان بودو از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم.آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست.در راه برگشت کنارخیابان این قوطی خالی کمپوت را دیدم برداشتم وچند بار بادقت آن را شستم تا تمیز تمیز شد.حالا یک خواهش از شما برادررزمنده دارم.هروقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تامن هم خوشحال بشوم وفکرکنم که توانستم به جبهه ها کمکی کنم...بچه ها تو سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت میگرفتند.آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود....

  • سام دادرس

عملیات والفجربودکه برای دیدن رزمندگان به جبهه رفته بودم.صحبت ازگردان شهادت شد.گفتند:برای شکستن خط، 250نفرداوطلب شهادت لازم داریم، انبوهی ازجمعیت هجوم آورده وبرسرانتخاب افراددعواشد تا اینکه باقرعه انتخاب شدند.شب قبل از آن، یکی از رزمندگان درعالم خواب می بیندکه امام حسین ع حرم راجارو میکند.میگوید:دویدم جارو رااز آن حضرت بگیرم.حضرت فرمود:نه یاران باوفای من دارندمی آیند.میخواهم خودم حرم رابرای زایرانم جاروکنم.

انشاا... چنین ایامی کنارحرم باصفای اباعبدالحسین(ع)باشید.

www.arghavan.salehin.ir

  • سام دادرس