ازساختمان عملیات اومدیم بیرون راننده منتظرما بود اماعباس بهش گفت :«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هاروبرسون» دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده می شد عباس گفت :«بریم طرف دسته عزادار» به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ، پشت سرمن نشسته بود روی زمین داشت پوتین ها وجورابهاش رو درمی آورد ، بند پوتین هاش روبه هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش و شد حرّامام حسین.
رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن ؛ جمعیت هم سینه زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه ، تا اون روزفرمانده پایگاهی رواین طور ندیده بودم عزاداری کنه، پای برهنه بین سربازان وپرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش....

[ خاطره ای از امیر خلبان شهید عباس بابای به نقل از سرهنگ خلبان فضل الله نیا ، کتاب علمدار آسمان نوشته محمد علی صمدی،ص49]