با آل علی در افتاد...
▪ نقل ازحاج محمدنوروزی
توی چند سالی که به زائرهای ایرانی تو کربلا محافظ میدادن از طرف دولت عراق،قسمت شد مایه سفر رفتیم کربلا،بعداز چن روز به محافظمون که فارسیم بلد بودگفتم:چن ساله تو کربلا هستی،یه خاطره یایه چیز جالبی که دیدی برامون بگو...
گفت:حاجی من تو زمان صدام محافظ داماد صدام بودم،یه روز با من وچن تاسرباز رفتیم حرم حضرت عباس(ع)...
حرم رو خالی کردن!
من تعجب کردم،چون داماد صدام بغض اهل بیتو داشت،تعجب کردم چون این برای زیارت اینجا نیومده..
رفتیم تو حرم..
اسلحه شو دراورد..
یه تیر زدبه قفل در کوچیکه ضریح،بعد درو باز کرد رفت تو ضریح..
پاشو گذاشت رو سنگ قبر حضرت عباس..
باغرور فریاد زد:
بلند شو...!
مگه تو پسر علی نیستی..؟؟؟!
پاشو ببینم چیکار میخوای بکنی...!!!
چیکار میتونی بکنی..؟؟؟!!
این محافظ میگفت:
من از وحشت عقب عقب ازحرم اومدم بیرون..!!
چن روز بعد همین داماد صدام به اشتباه یه حرف سیاسی علیه صدام زد و بخاطر ترس جونش فرار کرد رفت اردن...
بعدازچن ماه با وساطت پادشاه اردن،صدام اجازه داد برگرده..
من که چن سال محافظ و تاحدودی رفیقشم بودم قرارشد برم از مرز تحویلش بگیرم بیارمش..
لب مرز تحویلش گرفتم،تو راه برگشت بهش گفتم:کجا میای؟؟؟تو که میدونی صدام تورو میکشه براچی داری میای؟؟؟!!
بایه حالت عجیبی بهم گفت:
من میدونم که پام برسه اونجا منو میکشن..
اصلا به پای خودم دارم نمیام...!!
مدتیه یه دستی یقه منو گرفته و داره به زور منو میکشونه تو عراق...!!!
اصلا بخودم نیست،نمیتونم نیام...!!!
وارد کاخ صدام شدیم..
رفتم به خانوادش خبر بدم که آوردمش..
یهو صدای تیراندازی شدیدی اومد..
سریع برگشتم تو محوطه دیدم به طرز وحشتناک وفجیعی تکه تکه های بدن این چسبیده به درو دیوار...!!!!
صدام دستور داده بود بعداز ورودش ببندنش به رگبار...!!!
همین که دیدم اون صحنه رو،یک آن ناخوداگاه یادفریاد اون روزش تو حرم حضرت عباس افتادم که با غرور فریاد میزد:
پسر علی...
پاشو ببینم چیکار میتونی بکنی...!!!!
الحق والانصاف:
ازظلم عدوشعله ی خون درجگرافتاد
باآل علی هرکه درافتاد، ورافتاد..